دکلمه غزلیات حضرت حافظ

در این وبلاگ دکلمه غزلیات حضرت حافظ به دوستداران آن حضرت تقدیم می گردد. غزل ها در آپارات و یوتیوب هم بارگذاری می شود.

دکلمه غزلیات حضرت حافظ

در این وبلاگ دکلمه غزلیات حضرت حافظ به دوستداران آن حضرت تقدیم می گردد. غزل ها در آپارات و یوتیوب هم بارگذاری می شود.

غزل 055 - خم زلف تو

دکلمه غزل خم زلف تو با صدای نسرین محمدی  

  

خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است

جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزه‌ات سحر مبین است

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است

بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است

عجب علمیست علم هیئت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است

مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
که دل برد و کنون دربند دین است

غزل 054 - ز گریه مردم چشمم

دکلمه غزل ز گریه مردم چشمم با صدای نسرین محمدی  

 

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است

به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است

حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است

ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

غزل 053 - منم که گوشه میخانه

دکلمه غزل منم که گوشه میخانه با صدای نسرین محمدی  

 

منم که گوشه میخانه خانقاه من است                    دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است  

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک                  نوای من به سحر آه عذرخواه من است  

ز پادشاه و گدا فارغم بحمد الله                           گدای خاک در دوست پادشاه من است  

غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست           جز این خیال ندارم خدا گواه من است  

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی                      رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است  

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی               فراز مسند خورشید تکیه گاه من است  

گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ                           تو در طریق ادب باش گو گناه من است   

غزل 052 - روزگاری است که سودای بتان

 دکلمه غزل روزگاری است که سودای بتان با صدای نسرین محمدی  

  

روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است